خجالت از بیحجابی، نه از بیعدالتی؛ شرم از گیسوان، نه از سفرههای خالی!
یادداشت و تحلیل پایشگر: رها دربند
روزگاری که عدالت در سایهسار زر و زور رنگ میبازد، عجبا که مردان مدعی زهد، خجلت را نه از سفرههای خالی مردم، که از تار مویی در باد جستجو میکنند.
چنان که اگر آسمان به زمین آید و زمین به آسمان، صدای اعتراضشان از آوای دف و چنگ برمیخیزد، نه از نالهی یتیمان و شکمهای گرسنه.
گویی رسالتشان نه اصلاح جامعه، که توبیخ شادیهای سادهی مردم است.
در عین حال، این مدعیان تقوا، گامهایشان را در صحن و سرای موقوفات برمیدارند، بر مسند مادامالعمر تولیت تکیه زده و به درآمدهای نجومی خو گرفتهاند.
نان وقف میخورند و لبخندشان را در برابر کارتنخوابان و دستهای پینهبسته میدزدند.
اما اگر زنی روسریاش لغزید، گویی زمین و زمان از هم پاشید!
خطبهها میخوانند، آتش خشم به پا میکنند، و نام خدا را در خدمت امیال خود به زبان میآورند.
چه شد که دغدغهی دین، از عدل و انصاف به اندازهی لباس زنان تقلیل یافت؟ چه شد که جنگ با ربا، که در قرآن به جنگ با خدا تعبیر شده، در فریادهایشان جایی ندارد، اما دکمهی باز پیراهن جوانان، بهانهی خشم و فغانشان است؟
آیا حقیقت دین، چنین است که مستضعفان زیر بار تورم و بیکاری خم شوند، و آقایان در سایهی قصرهایشان، حدیث زهد بخوانند؟
افسوس که دین، زمانی پرچم عدالت بود، و امروز به چماقی برای کوفتن بر سر شادی مردم بدل شده است.
آنکه مدعی است، اگر یک روز در میان گرسنگان زیست کند، شاید بفهمد که درد واقعی چیست.
اما از اسب قدرت که فرود نیاید، نگاهش جز به آنچه سود خود در آن است، نمیافتد.
ما را از فقر نمیترسانند، که سالهاست بر سفرههای خالی، روزگار گذراندهایم.
اما تاریخ، بیرحم است و هر دورویی را برملا میکند. آوای صداقت، قویتر از هر خطبهی ریایی است.
مردمی که درد را زیستهاند، روزی خواهند پرسید: «از چه شرمندهای، ای مدعی؟ از فقر ما یا از سفرهی رنگین خودت؟» و آن روز، پاسخ در سکوتی تلخ گم خواهد شد.