true
داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه، ما را با خود به سفری زیبا و به یادماندنی و خاطره انگیز می برد؛ سفری که قرار است نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را بشناسیم و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، با حقيقت عشق آشنا شویم.
پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و ما را به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام برداریم. مي دانیم و باور داریم كه پروانه، خانه دوست را به ما نشان خواهد داد؛ چرا که او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را به زیبایی هرچه تمام تر تجربه كرده است…
داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه
گروه یادداشت و تحلیل پایشگر: حمیدرضا نظری،نویسنده و کارگردان تئاتر- در سحرگاه و در تاریک و روشن هوای شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوي خانه دوست، از کنار شکوفه های بهاری می گذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم می زنم که ناگهان پروانه اي زيبا به نرمی بر شانه راستم می نشیند و بال های مخملی با پولک های ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در می آورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، لبخند زنان به پروانه می نگرم و به آرامی دستم را دراز می کنم تا او را بگیرم، اما او بلافاصله بال می زند و می گریزد و از من دور و دورتر می شود. پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و مرا به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام بردارم. مي دانم و باور دارم كه پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه كرده است.
آري بايد چنين كنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي شناسد و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد كرد…
****
بهار، با همه صفا و طراوتش، نرم نرمك از راه می رسد و زندگي دو باره متولد و آغاز مي شود. بهار با همه پاكي ها و نيكي هايش، از آن من است؛ بايد گل هاي رنگين را در دل زمين بپرورانم و شمع ها را بيفروزم؛ باید بساط سبزه را بگسترانم و جاني تازه بگيرم و به زندگي لبخندي دو باره بزنم.
اکنون مي خواهم از عشق سخن بگويم؛ از سجاده سبزخدا و از سوز و گداز سحری و هواي مسرت بخش زندگی و بهاری که به زودی رُخ می نماید و برای همگان دلربایی می کند؛ بهار دلنشین و چشم نواز، زمين خواب آلود را بيدار مي كند و شكوفه هاي نازنين را به جلوه گري وا مي دارد و در هوايي عطرآگين، گيسوان درخشان خود را در همه جاي سرزمين خوب من مي گستراند.
در نسیم لذتبخش سحر و در خيابان خلوت شهرم، در حال قدم زدن چنان محو تماشاي بال ها و حركات زيباي پروانه شده ام كه ناخودآگاه و بي هيچ اراده اي، به آرامي و گام به گام به دنبالش حركت مي كنم و در مسير او پيش مي روم. پروانه این بار برخلاف همیشه، بی نظم و سرگردان پرواز نمی کند؛ گويي مي داند كه اکنون بايد از سرعت خود بكاهد و بال هاي خود را با گام هاي لرزان من هماهنگ كند تا فاصله مان همچنان حفظ شود و در مسير و راه و مقصدي نامعلوم، يكديگر را گم نكنيم.
لحظاتی بعد، پیکر زیبای پروانه در روشنی نور چراغ های آویزان خیابان می درخشد و با بال هاي رنگارنگ و خسته اش، ازكنار تعدادي از محرومان و گُمگشتگان گرسنه و بي پناه و كارتن خواب هاي خفته در گوشه و كنار خيابان و پارك کوچک محله مي گذرد و مرا به دنبال خود مي كشاند و در سياهي شب، همچنان به سفر و پرواز خود ادامه مي دهد…
اينك من به كودكان و تهيدستان چشم انتظاری فکر می کنم که دیشب گرسنه به خواب رفتند تا شاید امشب و ديگر شب هاي باقي مانده عمرمان، دست بی ریا و مهربان من و ما، آنان را دريابد و ياريگر روزگار سخت و تلخ شان باشد. آيا مي توان با يك لبخند، خانه دل ها را تسخيركرد؟ آری، می توان؛ بايد سري به خانه هاي مهرباني اما تهي از نان آن ها بزنيم و به ظاهر كلبه شان خيره نشويم؛ سرد نيست؛ داخل شويم و مطمئن باشیم که محبت در انتظار ما است.
خداوند به انسان ديروز و امروز قدرت عشق ورزيدن را آموخت و عشق و ايمان را در آيينه روح و در لابلاي شيارهاي مغز و در پرده هاي ظريف و نازك او قرار داد تا عاشق شود و براي هميشه عشق بورزد. بايد محبت را درگوشه اي از قلب مان جاي دهيم و در انتظار شكوفا شدنش لحظه شماری کنیم. عمرگُل، كوتاه است و پژمردگي خود را نمایان می کند اما عشق، همیشه و در همه حال زنده و جاودان است…
****
اکنون در زمانی کوتاه تا پايان فصل زمستان و آغاز نوروز و بهار، پروانه در ادامه سفرمان از کنار ساختمانی قدیمی می گذرد که بر سر در آن، تابلوی” آسایشگاه سالمندان” نقش بسته است.
لحظه ای بعد، یکی از پنجره های کوچک و فرسوده و زنگ زده مشرف به خیابان آسایشگاه باز مي شود و پيرمردي فرتوت با چشماني خندان، به من و پروانه مي نگرد. او با دلی شکسته از بی مهری و بی وفایی فرزندانش، اما بی هیچ کینه ای از آنان، در انتظار دیدار عزیزانش تا این هنگامه سحر بیدار مانده و با نگاهی امیدوار، همچنان به خيابان خيره شده است.
پیرمرد به شیشه نمناک پنجره نزدیک می شود و با چشمانی کم سو و بغض کرده، مرا به لبخندي زيبا ميهمان مي كند؛ لبخندی که گویی با من و مردمان خوب سرزمينم، سخن های بسیار دارد:
” تو می آیی تا گل خنده و شادي بر لبهايم بنشاني و رضايت خالق را فراهم كني. من به آرامي سلامت می کنم و تو به گرمی پاسخم می دهی؛ دستم را می گیری و هر دو در زير نم نم باران بهاري قدم می زنیم و از قصه ها و غصه ها و غم ها و شادي هاي دور و نزديك ديروز و امروزمان با هم سخن مي گوييم. می دانم که تو با وجود مشكلات فراوان خود، به من ترحم نمی کنی و از صميم قلب، دوستم داری و من نیز به اين دوست داشتن ایمان دارم…”
شكست خوردگان و دلشکستگان و بي پناهان سرزمين مان، دلي پر از درد و حرمان، اما سري مالامال از شور و حيات و احساس دارند. آنان وقت و بي وقت و با صدا و بي صدا، با نگاه و نواي آشنا، ما را طلب مي كنند تا یار و یاورشان باشیم؛ ما نیز در اين بهار طبيعت، به عشق و مهرباني می انديشيم؛ چرا كه رونق بهار، عطوفت همين دل ها و نسيم عطر گستر همين دست ها و شبنم پرگوهر همين نگاه هاي مهرخيز است و بهار، بدون اين زيبايي ها، لطف و معنایی ندارد…
من به عنوان انسانی خسته و گرفتار در مدار بسته زندگی و گمشده ای در عصر صنعت و سرعت تکنولوژی و ارتباطات مفید و سازنده، اكنون در اين سحرگاه بهاری مي خواهم به دور از وابستگی ها و دلبستگی های گاه پوچ و بیهوده، با توكل به يزدان پاك از جای برخيزم و در جست و جوي عشقی دلنشین و ابدی و حقيقي، به سوي روشنايي حرکت کنم تا تلالو نوری چشم نواز، رقص و شادي امواج بيكران را برایم به نمايش بگذارد و همه وجودم را شست و شو دهد…
****
پروانه زیبا، در خیابان خلوت شهرم همچنان به سفر و پرواز بهاری خود ادامه می دهد و من نیز عاشقانه به دنبال او به سوی مقصدی نامعلوم گام بر می دارم… لحظاتی بعد، او از سرعت حرکت بال های مخملی خود می کاهد و به سمت فضایی خلوت و خاکی رهسپار می شود؛ جایی که یک سنگ قبر و یک دسته گل زیبا، هر نگاهی را به سوی خود فرا می خواند. پروانه به نرمی بر روی سنگ قبر می نشیند و به آرامی بال های رنگارنگ خود را تکان می دهد. با کنجکاوی جلو مي روم و به نوشته روی سنگ چشم می دوزم؛ شهيد گمنام.
ناگهان بغض سنگینی راه گلویم را می فشارد و همه وجودم را دگرگون می كند و اشک از چشمانم جاری می شود؛ يا امام رضاي غريب! چه تنها و غریب است اين شهید گمنام سرزمین من!
درکنار قبر زانو می زنم و به یاد صحرای غریب و خونین کربلا و مظلومیت قافله سالار شهیدان حسین بن علي (ع) و خاندان و اصحاب و يارانش، سرم را روی سنگ قبر می گذارم و در خلوت خود، تصاویری از صحنه کارزار شیرمردان ایران زمین، در مقابل دیدگانم به نمایش در می آید؛ خاکریز و گلوله و انفجار و تانك و خون و قرآن و تسبیح و سجاده و شلیک بی امان موشک و توپ و خمپاره و بدن های سوخته و بي سر و جگرهای آتش گرفته و پاره پاره و لبخندهای شیرین شهیدان و…
به آخرین پنجشنبه سال فکر می کنم و زیارت اهل قبور و دیدار با شهیدان، درگذشتگان، پدران، مادران، جگر گوشه ها، اسیران خاک و همه رفتگان و عزیزانی که اینک دست شان از دنیا کوتاه شده و به دیدار حق شتافته اند؛ رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات…
در سپیده صبح، از بلندگوي مسجد محل، بانگ خوش اذان سحری به گوش مي رسد تا مردم را به سوي روشنايي هدايت كند. اکنون درخشنده ترين روياهاي شيرين بشري، به سراغ انسان مي آيد تا عاشقان را به سايه درخت ايمان فرا بخواند؛ در پاي اين درخت، چشمه اي جاريست كه زمزمه آن ما را به خود دعوت مي كند. اي خالق مهربان و اي روشنايي جاودان! من، در گردنه ها و پيچ و خم روزگار، گرفتار شده و راه خانه دوست را گم كرده ام؛ منِ حيران و خسته و پريشان و تشنه، اكنون در اين بهار مسرت بخش و دلنشين، راه و مسیر و مقصد خانه را از تو مي جويم؛ مرا دریاب!…
در گوشه اي از شهر بزرگ من، صدای انفجار چند ترقه و فشفشه و… نوجوانی تازه از خواب برخواسته را به خنده و قهقهه وا می دارد تا شادی دیرین و اصیل و واقعی پدران سرزمین کهن خویش را به فراموشی بسپارد و با ایجاد وحشت و صداهای مرگبار، زودتر از زمان موعود به استقبال جشن ماندگار و جاودان چهارشنبه سوری برود و…
****
پروانه همچنان به راهش ادامه می دهد و من نیز کنجکاو و خوشحال و سرمست، در پی او روانه می شوم تا باز هم شاهد پرواز آرام و چشم نواز حرکت بال هایش باشم؛ گویی قرار نیست که پروانه من به زودی از حرکت بایستد و بر روي گلي زیبا بنشیند و لحظه ای آرام گیرد و استراحت کند. شاید او هم شبِ خدا و نورِ ماه و سحرگاه دلنشین را دوست دارد و می داند که در اين سپیده دم بهاري، خداوند مهربان، آرامش بخش و فرياد رس همه قلب هایی است که به عشق او، شیدا شده اند…
پروانه و همسفر خوب من، به یکباره بال مي گشايد و اوج می گیرد و به سمت آسمان پرواز می کند. او پس از عبور از کنار گنبد و مناره بلند مسجد، با کمی فاصله از من، به سمت مقصدش رهسپار می شود تا همچنان مرا بدنبال خود بکشاند و… او می خواهد تا کی و تا به کجا پرواز کند و بال های خسته و مخملی و رنگارنگش تا چه زمانی و تا چه مسیری با او همراه خواهند شد؟ شاید او نیز چون من، رَه گُم کرده ای پریشان و سرگردان است و به دنبال خانه دوست می گردد…
این بار پروانه پس از عبور از چهار راه بزرگ شهر، بی توجه به گام های خسته من، بر سرعت بال هایش می افزاید و با شتاب بر لبه پنجره یکی از اتاق های رو به خیابان می نشیند و به کودکان یتیم و بی سرپرست پرورشگاه نگاه می کند؛ کودکان معصومی که پس از دلتنگی ها و گریه ها و امید ها و خنده های روزانه شان، اینک به خواب ناز فرو رفته اند تا شاید فردا و فرداها، زنی از راه برسد و با لبی خندان و رویی گشاده، دست شان را بگیرد و آنان را با خود ببرد؛ زنی شاد و مهربان که “مادر” صدایش کنند و در آغوش گرم او به آرامش برسند…
به صدای دلنواز موذن و مناجات و آیات آرامش بخش سحری گوش جان مي سپارم تا به آرامش برسم و خون گرم در رگ هايم به گردش درآيد. دراين زمان، من نیز چون پروانه، هواي پرواز در سر دارم. می خواهم سبك روح و سبك بال شوم و درجمع شمع و گل و پروانه و بلبلِ خوش نواي بهار، نغمه هاي نشاط انگيز سحری سر دهم و بوي معطر گلاب، روح و روانم را خوش بو و عطرآگين سازد.
پروانه با همه كوچكي و سبكي اش، نمي خواهد خواب شيرينِ كودكانِ شيرين زبان شهرم را آشفته كند؛ پس بلافاصله از جا برمي خيزد و بال زنان از آن ها و پنجره فاصله مي گيرد، اما هنوز بيش از چند متر از پرورشگاه دور نشده است كه ناگهان صدای انفجاری مهیب بر آسفالت خیابان، همه وجودم را به لرزه در می آورد و همزمان با خنده شادی و قهقهه یک نوجوان، پروانه به یکباره گُم می شود و اثر و رد و نشانی از او پیدا نمی شود…
پاهای لرزانم دیگر توان ایستادن ندارد و از فرط درد، روی زمین می نشینم و در خود مچاله می شوم… یعنی پروانه مهربان من چه شده است و اینک کجاست؟!… شاید او هم همچون پروانه عاشقی که برای رسیدن به معشوق، به گرد شمع پَر زد و بال و پرش سوخت… آه، خدای من!…
بغض در گوشه چشمانم لانه می کند و نفس در سینه ام حبس می شود… یعنی او برای همیشه رفت و مرا تنها گذاشت؟… حالا من بی او چه کنم؛ چگونه به راهم ادامه دهم و به کدامین سوی بروم و نشان از که بگیرم:” الهی! صداي تو مي آيد؛ صدايي آشنا و مهربان كه به قلبم اميد و به گام های خسته ام، توان می بخشد… نه نه، نباید بنشیم و سکوت پیشه کنم؛ باید با همه قدرت، به سمت مقصد خویش گام بردارم… آری، آری؛ باید بروم!… باید بروم!… یا علی به امید تو…”
با چهره ای امیدوار، از جا بر می خیزم و با گام های استوار، به سمت جلو حرکت می کنم. می دانم که تا ساعاتی دیگر، خورشيد عالمتاب به همه جا نورافشاني مي كند و به مردمان خوب شهر و سرزمینم، سلام و بوسه شادی هديه مي دهد…
****
در سپیده دم هوای لطیف شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوي خانه دوست، از کنار شکوفه های بهاری می گذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم می زنم که ناگهان پروانه اي زيبا به نرمی بر شانه راستم می نشیند و بال های مخملی با پولک های ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در می آورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجم، به پروانه ام که سالم است و آسیبی ندیده، لبخند می زنم و به آرامی دستم را دراز می کنم تا او را بگیرم، اما او باز هم بلافاصله بال می زند و می گریزد و از من دور و دورتر می شود. پروانه، مسيري را در پيش مي گيرد و مرا به دنبال خود مي كشاند تا در راه او گام بردارم. مي دانم و باور دارم كه پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه كرده است.
آري بايد چنين كنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و همچنان در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديك ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي شناسد و در اين پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد كرد…
* حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستان ها و نمایش هایی چون ” پيامبري كه اينك اشك مي ريزد، اولين و آخرين مسافر يك ايستگاه، غزال زیبای من، راز یک انسان، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و اشکی به پهنای تاریخ ” اشاره کرد.
false
true
https://paieshgar.ir/?p=69487
false
false